بی حجابانه برآورده سر از دامن خاک
به هوای لب شکرشکنت پنجهٔ تاک
دست از حلقهٔ زلف تو چسان بردارم
بسته امید سر خویش تو را بر فتراک
عقل و فطرت دو اسیرند تو را در خدمت
کمترین بندهٔ فرمان تو باشد ادراک
ارض سجاده به میدان رضا افکنده
آسمان خانه به دوش است به راهت چالاک
همه سرگشته و حیران به تماشای رخت
هر چه هست از همه اشیا ز سمک تا به سماک
آشنا کس به کمال تو چسان می گردد
که تو دریای قدیمی و جهان چون خاشاک
یارب این غصه غریب است خدا را مپسند
شاد باشند رقیبان و سعیدا غمناک