گنجور

 
سعیدا

نه پنبه از پی راحت گذاشتم بر داغ

فتیله ای است که آتش گذاشتم به چراغ

نشین به سایهٔ مژگان و [سرفرازی] کن

ز چشم خویش در آیینه تازه دار دماغ

ز عندلیب شنیدیم بی وفایی گل

نه آن قدر که کشد دل دگر به گوشهٔ باغ

نظر به سایهٔ مژگان فتاد و دانستم

که سایه بان رخ خویش [کرده ای] پر زاغ

ز قد و روی تو بوده است سرو و گل را آب

ز چشم مست تو نرگس گرفته است ایاغ

نشان خلق و مروت تو از که می پرسی

زمانه ای که بر خود نمی دهند سراغ

کسی که وسعت میدان خلق را گردید

میان خلق سعیدا دگر ندید فراغ