گنجور

 
خواجوی کرمانی

بیار باده که وقت گلست و موسم باغ

ز مهر بر دل پر خون لاله بنگر داغ

دماغ عقل معطر کن از شمامه ی می

بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ

گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز

ز عکس باده چو چشم خروس کن پرِ زاغ

اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید

چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ

بر آتش رخ گل آب می فشاند میغ

وز آب آینه گون زنگ می زداید ماغ

ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام

بدست باد صبا می کند بباغ ابلاغ

ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز

شدست ساحت بستان چو کلبه ی صبّاغ

خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی

ز دست لاله عذاران عنبرین اِصداغ

چو راغ را شود از لاله شُقّه خون آلود

بخون لاله بباید گرفت دامن راغ

مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر

که نیست از می و پیمانه ام بتوبه فراغ

بصحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو

که آنک باغ بنا کرد برنخورد از باغ