گنجور

 
سعیدا

بر کف آیینه نه دستی دگر بردار ایاغ

خوش نباشد بی می و محبوب رفتن سیر باغ

در محبت هر که گردد گرم سوزد جان ما

خویش را پروانه زد بر شمع ما را کرد داغ

وقت مردن ما به بوی زلف او جان داده ایم

زان سبب آشفته می گردد ز خاک ما دماغ

آدمی با این فراست قابلیت را سزاست

مردهٔ خود را به خاک انداخت از تعلیم زاغ

خواستم تا پخته سازم ای سعیدا کار را

سوختم از خامی خود من در این سودا دماغ