گنجور

 
کمال خجندی

کنار آب و لب جویبار و گوشه باغ

خوش است با صنمی سرو قد به شرط فراغ

نواخت ریختها در چمن مغنی آب

ترانه های نر او لطیف ساخت دماغ

شب بهار و شبستان باغ و صحبت یار

چنین شبان و شبستان دلا بجو به چراغ

مدار دور گل از می فدح دمی خالی

که لاله دارد ازین درد بر دل این همه داغ

اگر به روضه روم با رقیب در قفسم

شنیده باشی و دیده حدیث طوطی و زاغ

چه غم به دفع غمم باغ و گلشنی گر نیست

که عاشق تو فراغت ز باغ دارد و راغ

به بوسه سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست

ک مال گفت تو انگور خور مپرس از باغ