گنجور

 
سعیدا

سبزهٔ خط گو دمید آشفته چون سنبل مباش

بیش از این در قید زلف و پیچش کاکل مباش

از هزاران بی وفا عاشق چه حاصل عشق را

باغ باید سبز گو تعریف گر بلبل مباش

تیغ همت تیز می باید که در قتل عدو

ذوالفقار مرتضی کافی است گو دلدل مباش

سعی کن جزء وجود خویش را بر هم بزن

این قدر ای مرد خودبین در تلاش کل مباش

خارخار آن گل رخسار هم در دل بس است

در بهاران گو سعیدا دامن پرگل مباش

 
 
 
سنایی

ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش

راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش

چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز

ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش

رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو

[...]

جامی

بی وفا یارا چنین بی رحم و سنگین دل مباش

دردمندان توییم از حال ما غافل مباش

اختر فرخنده فالی ماه هر مجلس مشو

آفتاب بی زوالی شمع هر محفل مباش

پای بر جا همچو سروم در هوای قد تو

[...]

صائب تبریزی

می کشی چون با حریفان باده لایعقل مباش

از خداچون غافلی باری ز خود غافل مباش

دعوی خون را همین جا بانگاهی صلح کن

روز محشر درکمین دامن قاتل مباش

در میان شبنم ما و فروغ آفتاب

[...]

فیض کاشانی

ای دل اندر راه او ده اسبه ران را جل مباش

چست ران چالاک رو لابث مشو کاهل مباش

تا جمال او نه بینی یک نفس ساکن مشو

تا نیایی وصل ره رو رهن هر منزل مباش

خویشتن را بی‌محابا در خطرها در فکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه