گنجور

 
سعیدا

پر کن از خون جام، صهبا گر نباشد گو مباش

شیشه دل کافیست مینا گر نباشد گو مباش

تن ز جان و دل ز غیر دوست خالی می‌کنیم

خواب را در چشم ما جا گر نباشد گو مباش

آسمان کوه است و عالم کهف این کوه بلند

در بن این کهف مأوا گر نباشد گو مباش

نقش انسانیت ما ستر حال ما بس است

جامهٔ دیبا و کمخا گر نباشد گو مباش

چون ز آغوش پدر در چاه غم یوسف فتاد

دیدهٔ یعقوب بینا گر نباشد گو مباش

کشت با تیر نگاه و با زبان ناز گفت

بی‌قراری چون سعیدا گر نباشد گو مباش