گنجور

 
فیض کاشانی

ای دل اندر راه او ده اسبه ران را جل مباش

چست ران چالاک رو لابث مشو کاهل مباش

تا جمال او نه بینی یک نفس ساکن مشو

تا نیایی وصل ره رو رهن هر منزل مباش

خویشتن را بی‌محابا در خطرها در فکن

در میان بحر رو وابسته ساحل مباش

راه دور و وقت دیر و مرکبت زشت و ضعیف

بال عشقی چو بپر در بند آب و گل مباش

دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر در آر

آگهی در آگهی جو مست لایعقل مباش

آگهی گر نیستت با عشق میکن احتیاط

رو دلیلی جو چو عقلت نیست بی عاقل مباش

جمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شو

حق شنو حقگوی و حق‌بین حق شنو باطل مباش

چون حدیث او کنی سر تا بپا گفتار شو

چون شراب او کشیدی مست شو غافل مباش

تا توانی همچو فیض از مغز کو بگذر ز پوست

همچو شعر شاعر بیمغز ولا طایل مباش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش

راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش

چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز

ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش

رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو

[...]

جامی

بی وفا یارا چنین بی رحم و سنگین دل مباش

دردمندان توییم از حال ما غافل مباش

اختر فرخنده فالی ماه هر مجلس مشو

آفتاب بی زوالی شمع هر محفل مباش

پای بر جا همچو سروم در هوای قد تو

[...]

صائب تبریزی

می کشی چون با حریفان باده لایعقل مباش

از خداچون غافلی باری ز خود غافل مباش

دعوی خون را همین جا بانگاهی صلح کن

روز محشر درکمین دامن قاتل مباش

در میان شبنم ما و فروغ آفتاب

[...]

سعیدا

سبزهٔ خط گو دمید آشفته چون سنبل مباش

بیش از این در قید زلف و پیچش کاکل مباش

از هزاران بی وفا عاشق چه حاصل عشق را

باغ باید سبز گو تعریف گر بلبل مباش

تیغ همت تیز می باید که در قتل عدو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه