با چنین دل چون توانم کرد جانان را سپاس
من که از تن جان و جانان را ز جان سازم قیاس
دانش خود دانش پروردگار خود [یکی] است
نیست فرقی در میان خودشناس و حق شناس
نیستم هرگز گمان آن که در این کارگاه
بهتر از پوشیدن عیب کسان باشد لباس
پاس پیمان دار و لب را بر لب پیمانه نه
عاقبت بر عهد و باد است دنیا را اساس
نطق من از آتش شوق است دایم شعله زن
همچو موسی می کنم از طور آتش اقتباس
ای که اکثر سر به فکر این و آن خم می کنی
چند داری در بهار عمر خود را در نعاس
گنج در ویرانهها باشد سعیدا هوش دار
تا توانی خاطر دلخستگان را دار پاس