بی صفت گر شود این جان علایق آثار
سایهٔ سر نکنم جز الف قامت یار
هر نفس دل به تو راه دگری می یابد
چارهٔ کوی تو بیرون بود از حد شمار
بحر را کشتی ما موج صفت می گردد
که رود تا به میان گاه بیاید به کنار
دم فروبند و به من راه سخن را واکن
که کشد از نفس آیینهٔ طبعم آزار
گه خدا دانم و گاهی به خدا نادانم
گاه تسبیح به کف دارم و گاهی زنار
ترک جانان نکنی ترک جهان نتوانی
هر که از سر گذرد می گذرد از دستار
غافلان را نتوان کرد سعیدا آگاه
هر که را خواب عدم برد نگردد بیدار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گر شود بحر کف همت تو موج زنان
ور شود ابر سر رایت تو توفان بار
بر موالیت بپاشد همه در و گوهر
بر اعادیت ببارد همه شخکاسه و خار
ای ز کار آمده و روی نهاده به شکار
تیغ و تیر تو همی سیر نگردند ز کار
گاه تیغ تو بر آرد ز سر دشمن گرد
گاه تیر تو بر آرد ز بر شیر دمار
هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز
[...]
دی در آمد ز در آن لعبت زیبا رخسار
نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار
طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ
اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار
از زخم زلفش برگ سمنش غالیه پوش
[...]
بوستانبانا امروز به بستان بدهای؟
زیر آن گلبن چون سبز عماری شدهای؟
آستین برزدهای دست به گل برزدهای؟
غنچهای چند ازو تازه و تر بر چدهای؟
دستهها بسته به شادی بر ما آمدهای؟
[...]
هرکه در پیش تو بر خاک بمالد رخسار
ملک کونین مسخّر بودش لیل و نهار
دگران گر به قدم بر سر کوی تو روند
من به سر بر سر کوی تو روم مجنونوار
سلطنت غیر تو کس را نسزد ز انکه به لطف
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.