گنجور

 
سعیدا

ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست

ندیده لذت سرما تنی که عریان نیست

سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور

که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست

چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب

چه نشئه‌ها که در این آب صاف پنهان نیست

مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس

که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست

به خاک پای تو در دل چه گوشه‌ها خالی است

گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست

به هر خیال چو معنی سراسری رفتم

کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟

به غیر یار سعیدا در این سرای خیال

همیشه کیست که از کرده‌ها پشیمان نیست؟