گنجور

 
سعیدا

بی ساخته در اهل کرم رسم کرم نیست

ورنه سخن اهل کرم لا و نعم نیست

غیر از دل بی کینهٔ آیینه ضمیران

آن کیست که بر سینهٔ او داغ درم نیست؟

در قید هوا و هوس و لاف بزرگی

بگشای نظر مرد خدا شیر علم نیست

بسیار مگو با فلک از طالع ناساز

ز این دور همین طالع ناساز تو کم نیست

هر چیز که تقدیر بیان کرد قلم رفت

ورنه رقم صنع به فرمان قلم نیست

گم کرده پی از غم، دوم خویش نیاریم

جایی نرسیدیم که غم بر سر غم نیست

بی جان نتوان سیر جهان کرد سعیدا

آن را که در این بادیه دم نیست قدم نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode