گنجور

 
صائب تبریزی

کرم در آب و گل چرخ تنگ میدان نیست

به روزنامه خورشید، مد احسان نیست

نوشته اند به خون جگر برات مرا

ز فکر نعمت الوان دلم پریشان نیست

صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد

نم سخاوت ذاتی در ابر نیسان نیست

به چشم دقت اگر در وجود سیر کنی

عیان شود که دل ذره تنگ میدان نیست

به هوش باش که جان سخن ز آگاهی است

سخن که از سر غفلت بود در او جان نیست

خوش است بنده که همخوی صاحبش باشد

کسی که خلق خدایی ندارد انسان نیست

درین زمانه که گرگ حسد فراوان است

حصار عافیتی به ز چاه کنعان نیست

نوای فاخته من قیامت انگیزست

هزار حیف که سروی درین گلستان نیست

خوش است قول که با فعل همزمان باشد

حدیث تو به مگو چون دلت پشیمان نیست

نفس درازی بیجا چه می کنی صائب؟

چو گوش نغمه شناسی درین گلستان نیست