گنجور

 
سعیدا

گر برد از هوش زان چشم سیه تقصیر نیست

غیر دل دادن به چشم شوخ او تدبیر نیست

تیغ ابرو مانع ظلم است چشم شوخ را

پاسبانی بر سر کافر به از شمشیر نیست

گر مریدان را مراد از زهد، شیخی کردن است

هیچ تدبیری برای این به از تزویر نیست

ای که از خلوت خرابات آمدی خوب آمدی

سر بزن پایی بزن این خانهٔ تصویر نیست

از جهان بی ظلمت عصیان کسی کم رفته است

این رده دور و دراز البته بی شبگیر نیست

در دل او نیست از آب ترحم قطره ای

یا در آه و نالهٔ ما قوت تأثیر نیست

ای سعیدا دلبر از عاشق به از او واقف است

حال دل را پیش جانان حاجت تقریر نیست