گنجور

 
سعیدا

صاحب نفسی را که اثر در نفسش نیست

نخلی است که جز غم ثمری پیشرسش نیست

شوخی که طلبکار و هواخواه ندارد

نارست ولیکن مدد از خار و خسش نیست

آن که مقید به لباس است چه چیز است

مرغی است گرفتار و به ظاهر قفسش نیست

از بسکه سبک می گذرد قافلهٔ عمر

ما گوش به آواز و صدا در جرسش نیست

در خانه کسی هست مرا لیک چه سازم

دل سخت چنان است که صد حرف بسش نیست

در غمکدهٔ عشق خوشا حال سعیدا

امروز که جز درد و الم هم نفسش نیست