گنجور

 
 
 
ناصر بخارایی

می‌گذشت و ز حیا چهره برافروخته بود

ای بسا خانه که از آتش او سوخته بود

چون کمان‌خانهٔ ابرو بگشاد از غمزه

چشم در دیدهٔ صاحبنظران دوخته بود

یار در جان من آن دم که همی‌زد آتش

[...]

حافظ

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دلِ غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق‌کُشی و شیوهٔ شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامتِ او دوخته بود

جانِ عُشّاق سپندِ رخِ خود می‌دانست

[...]

نظام قاری

دوش می‌آمد و رخساره بر افروخته بود

تا کجا بازدل غمزده سوخته بود

آتشین تافته آل برافروخته بود

تا کجا شرب لحافی شب دی سوخته بود

اینکه دیدی که گس خان اتابک میسوخت

[...]

میلی

دوش ازان شعله که در جان من سوخته بود

چون گل آیینه روی تو برافروخته بود

بود حیرت سبب آن که دلم با همه شرم

بی حجابانه به روی تو نظر دوخته بود

یاد آن شب که دلم پیش تو می‌ریخت برون

[...]

جویای تبریزی

در دیاری که دلم عاشقی آموخته بود

خوی دل آب و هوایش سوخته بود

پرتو شمع برون رفت چو دود از روزن

بسکه از جوش حیا چهره ات افروخته بود

رفت چون موج به سیلاب رگ ابر بهار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه