گنجور

 
نظام قاری

دوش می‌آمد و رخساره بر افروخته بود

تا کجا بازدل غمزده سوخته بود

در جواب او

آتشین تافته آل برافروخته بود

تا کجا شرب لحافی شب دی سوخته بود

اینکه دیدی که گس خان اتابک میسوخت

اطلس قرمزی آتش زرخ افروخته بود

قیف یک پر مکس در دل والا ننشست

یارب این قلب شناسی زکه آموخته بود

زربکف کرد طلادوزی و زرگر همه سوخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

ریش بر باد بسی داد بوقت سرما

انکه در موسم گل موینه بفروخته بود

شمع بانسبت پیراهن زرکش دیشب

چون بدیدم نظرش بالک دلسوخته بود

خوانده ام گفته قاری همه اوصاف لباس

جامه بود که بر قامت او دوخته بود