گنجور

 
جویای تبریزی

در دیاری که دلم عاشقی آموخته بود

خوی دل آب و هوایش سوخته بود

پرتو شمع برون رفت چو دود از روزن

بسکه از جوش حیا چهره ات افروخته بود

رفت چون موج به سیلاب رگ ابر بهار

زآنچه امشب مژه از بحر دل اندوخته بود

تا دم از عشق زدم رازدرونم گل کرد

گویی از تار نفس زخم دلم دوخته بود