گنجور

 
صائب تبریزی

فانوس حجاب است چراغ سحری را

دامن به میان بر زده باید سفری را

در دامن منزل نبود بیم ز رهزن

همراه چه حاجت سفر بی خبری را؟

دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح

چون غنچه نشکفته نسیم سحری را

سختی رسد از چرخ به نازک سخنان بیش

با سنگ سر و کار بود شیشه گری را

از بی ثمران باش که چون سرو درین باغ

سرسبزی جاوید بود بی ثمری را

بیهوده فلک کار به دل تنگ گرفته است

از شیشه شکستی نرسد بال پری را

شد ترس من از نامه اعمال فزون تر

تاریکی شب بیش کند بی جگری را

نتوان به سپر برد کجی از گهر تیغ

عینک ندهد فایده ای کج نظری را

بس جای که آهستگی آنجاست درشتی

بی پرده کند نرمی گفتار، کری را

تا صاحب فرزند نگردی، نتوان یافت

در عالم ایجاد، حقوق پدری را

صائب به جز آشفتگی دل ثمری نیست

در دایره چرخ، پریشان نظری را