گنجور

 
هلالی جغتایی

ای شوخ، مکش عاشق خونین جگری را

شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را

خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد

زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را

زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد

ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را

روزی که در وصل برویم بگشایی

از عالم بالا بگشایند دری را

سر خاک شد از سجده آن کافر بد کیش

تا چند پرستم ز خدا بی خبری را؟

از گوشه می خانه برون آی، هلالی

شاید که ببینیم بت جلوه گری را