گنجور

 
جامی

ای کرده نهان شرم جمال تو پری را

روی تو خجل ساخته گلبرگ طری را

بی تو به چمن ریختم از دیده بسی خون

این است سبب سرخی بید طبری را

عالم همه در هم شد ازان روز که دادند

مشاطگی زلف تو باد سحری را

هرگه که خرامان شده ای برزده دامان

پا آمده در سنگ ز تو کبک دری را

از بس که ز تو شهر پر از دام بلا شد

امکان گذشتن نبود رهگذری را

حوری نه که روح القدسی کز پی روپوش

کرده ست به رخ پرده لباس بشری را

یکرنگی جامی چه شناسی چو ندیدی

بر چهره کاهیش سرشک جگری را

 
 
 
سنایی

ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را

کو هیچ به از خود نشناسد دگری را

گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی

پس چون که ندانی بتر از خود بتری را

پس غافلی از مذهب رندان خرابات

[...]

هلالی جغتایی

ای شوخ، مکش عاشق خونین جگری را

شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را

خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد

زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را

زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد

[...]

صائب تبریزی

فانوس حجاب است چراغ سحری را

دامن به میان بر زده باید سفری را

در دامن منزل نبود بیم ز رهزن

همراه چه حاجت سفر بی خبری را؟

دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح

[...]

حزین لاهیجی

آموخت چو اشکم روش ره سپری را

بستم به میان توشهٔ خونین جگری را

درکوچهٔ دنیا گذر افتاده گذشتم

پروای نشستن نبود رهگذری را

در محکمهٔ شرع بصیرت، به گدایی

[...]

فروغی بسطامی

کاش آن صنم آماده شدی جلوه‌گری را

در پرده نشاندی صنم کاشغری را

گر جعد تو مویی فکند بر سر آتش

احضار کند روح هوا فوج پری را

از منظر خورشید تو گر پرده برافتد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه