گنجور

 
صائب تبریزی

نتوان به بی‌مثال رسید از مثال‌ها

از ره مرو به موج سراب خیال‌ها

بانگ جرس ز خوبی یوسف چه آگه است؟

در کنه ذات حق نرسد قیل و قال‌ها

زرین چو برگ‌های خزان دیده گشته‌اند

از باد دستی تو، زبان سؤال‌ها

ما چون قلم تمام زبان شکایتیم

در خلوتی که قال شمارند حال‌ها

از اشتیاق دام تو مرغان دوربین

در بیضه می‌دهند سرانجام بال‌ها

در روزگار چشم تو جام تهی نماند

یکسر شدند ماه تمام این هلال‌ها

داغی که بود بر دل مجنون دورگرد

شد تازه از سیاهی چشم غزال‌ها

ده در شود گشاده، شود بسته چون دری

دارند ده زبان ز ده انگشت، لال‌ها

در عهد پاکدامنی او نمی‌رود

دل‌های بدگمان به ره احتمال‌ها

صائب ز خواب‌های پریشان خلاص شد

هرکس که ساده کرد دل از خط و خال‌ها