گنجور

 
صائب تبریزی

ای روشن از فروغ تو چشم چراغ‌ها

پر گل ز جوش حسن تو دامان باغ‌ها

نوروز شد که جوش زند خون باغ‌ها

از بوی گل، پری زده گردد دماغ‌ها

در رهگذار باد سحرگاه، نوبهار

از خیرگی ز لاله فروزد چراغ‌ها

چون روی شرمگین که برآرد عرق ز خود

از خود شراب لعل برآرد ایاغ‌ها

در جستجوی غنچه پوشیده روی تو

چون بوی گل شدند پریشان، سراغ‌ها

در خاک و خون نشسته بوی تو نافه‌ها

خرمن به باد داده زلف دماغ‌ها

زان چاشنی که لعل تو در کار باده کرد

عمری است می‌نکند لب خود ایاغ‌ها

مردان به دیگری نگذارند کار خویش

خود داشتند ماتم خود را چراغ‌ها

روزی که خنده مهر نمکدان او شکست

برداشتند کاسه دریوزه، داغ‌ها

نوری نمانده است به چشم ستارگان

افکندنی شده است سر این چراغ‌ها

صائب ازین غزل که چراغ دل من است

افروختم به خاک فغانی چراغ‌ها