گنجور

 
رهی معیری

روزی به جای لعل و گهر سنگریزه‌ای

بردم به زرگری که بر انگشتری نهد

بنشاندش به حلقه زرین عقیق‌وار

آن سان که داغ بر دل هر مشتری نهد

زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست

وآنگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟

حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین

ناچیز و خوارمایه و بی‌قدر و بی‌بهاست

شایان دست مردم گوهرشناس نیست

در زیر پا فکن که بر انگشتری خطاست

هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است

با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟

گفتم به خشم زرگر ظاهرپرست را

کای خواجه لعل نیز از آغوش سنگ خاست

زآن رو گران‌بهاست که همتای آن کم است

آری هرآنچه نیست فراوان گران‌بهاست

وین سنگریزه‌ای که فراچنگ من بُوَد

خوارش مبین که لعل گران‌سنگ من بود

روزی به کوهپایه من و سرو ناز من

بودیم ره سپر به خم کوچه‌باغ‌ها

این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق

لبریز کردە از می عشرت ایاغ‌ها

ناگاه چون پری‌زدگان آن پری فتاد

وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد

آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش

کز دست رفت طاقتم از درد پای او

بر پای نازنین چو نکو بنگریستم

آگه شدم ز حادثه جان‌گزای او

دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است

وز سنگریزه‌ای بت من در شکنجه است

من خم شدم به چاره‌گری در برابر خویش

وآن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش

شستم به اشک پای وی و چاره ساختم

آن داغ را به بوسه لب‌های گرم خویش

وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است

بر پای آن پری چو رهی بوسه داده است