گنجور

 
صائب تبریزی

ای آن که دل به عمر سبکرو نهاده‌ای

در رهگذار سیل میان را گشاده‌ای

کوری نمی‌رود به عصاکش برون ز چشم

خود خوب شو، چه در پی خوبان فتاده‌ای؟

پیراهنی که می‌طلبی از نسیم مصر

دامان فرصتی است که از دست داده‌ای

آرام نیست بوی گل و رنگ لاله را

تو بی‌خبر چو سرو به یک جا ستاده‌ای

تا می‌کشد دل تو به این تیره خاکدان

هرچند بر سپهر سواری، پیاده‌ای

بر روی هم هر آنچه گذاری وبال توست

جز دست اختیار که بر هم نهاده‌ای

امروز خانه‌ای به صفای دل تو نیست

گر روزنش ز دیده عبرت گشاده‌ای

داغ ندامت است سرانجام رنگ و بوی

صائب چه محو بوی گل و رنگ باده‌ای؟

 
 
 
خاقانی

از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای

بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای

در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای

بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای

بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی

[...]

ظهیر فاریابی

ای شمع به نشین که بپای ایستاده ای

باما نه در موافقت جام باده ای

تا تو نشسته بودی مجلس نداشت نور

ما چشم روشنیم که تو ایستاده ای

رازی که بر صحیفه دل می نگاشتی

[...]

مجد همگر

ای صبرم از فراق تو بر باد داده‌ای

دل در بلای عشق تو گردن نهاده‌ای

در شاهراه عشق تو دل بسته دیده‌ای

در بارگاه حسن تو جان هوش داده‌ای

در جنب نور روی تو خورشید ذره‌ای

[...]

کمال خجندی

ای بار نازنین مگر از فتنه زاده‌ای

کامروز چشم فتنه‌گری برگشاده‌ای

در ملک حسن خسرو خوبان تویی ولیک

داد مرا تو از لب شیرین نداده‌ای

هستند در زمان تو خوبان گلعذار

[...]

جهان ملک خاتون

تا کی دلا به دام غمش اوفتاده‌ای

صد داغش از فراق به جانم نهاده‌ای

تا چند جان به زلف دلاویز بسته‌ای

تا سیل خون ز دیده روانم گشاده‌ای

ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه