گنجور

 
مجد همگر

ای صبرم از فراق تو بر باد داده‌ای

دل در بلای عشق تو گردن نهاده‌ای

در شاهراه عشق تو دل بسته دیده‌ای

در بارگاه حسن تو جان هوش داده‌ای

در جنب نور روی تو خورشید ذره‌ای

بر عرصهٔ جمال رخت مه پیاده‌ای

با چشم شوخ و چاه زنخدان ساده‌ات

هم وهم کورچشمی و هم عقل ساده‌ای

صبح از غم رخ تو گریبان دریده‌ای

شب پیش تار زلف تو گیسو گشاده‌ای

گل در رکاب عارض تو غاشیه کشی

شمشاد پیش قد تو پا ایستاده‌ای

در بزم عیش و خرمی از دست وصل تو

سازنده‌تر ز جام لبت نیست باده‌ای