گنجور

 
صائب تبریزی

ای آن که دل به ابروی پیوسته بسته‌ای

غافل مشو که در ته طاق شکسته‌ای

ای زلف یار این قدر از ما کناره چیست؟

ما دل‌شکسته‌ایم و تو هم دل‌شکسته‌ای

امروز از نگاه تو دل آب می‌شود

گویا به روی گرم خود از خواب جسته‌ای

روی زمین مقام شکر خواب امن نیست

در راه سیل پای به دامن شکسته‌ای

گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان

تو بی‌خبر هنوز میان را نبسته‌ای

سر می‌دهی به باد به اندک اشاره‌ای

تا همچو پسته رخنه لب را نبسته‌ای

خواهی قدم به پله قارون نهاد زود

کوه تعلقی که تو بر خویش بسته‌ای

اینک رسید موسم بی‌برگی خزان

از باغ روزگار چه گل دسته بسته‌ای

در محفلی که برق تجلی است بی‌زبان

ماییم چون کلیم و زبان شکسته‌ای

در وادیی که خضر در او با عصا رود

ازدست‌رفته‌تر ز عنان گسسته‌ای

از جبهه غرور، عرق پاک می‌کنی

گویا طلسم هردو جهان را شکسته‌ای!

در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!

برخاسته است گرد فنا تا نشسته‌ای

صائب هزار دام تماشا ز موج هست

زین بحر چون حباب چرا چشم بسته‌ای؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode