گنجور

 
فیاض لاهیجی

در جامة خوبی چه بلا حور سرشتی

چون بند قبا باز کنی طرفه بهشتی

هر کس که کند عیب کسی عیب سرشت است

جز زشت به آیینه که گفتست که زشتی!

گفتی بهلم، روزی بوسی لب لعلم

این وعده مرا جان بلب آورد و نهشتی

مهری که نداری به کسی چشم چه داری

در مزرعه آن دانه طمع دار که کشتی

فیّاض دریغ از تو که خامی، چه توان کرد!

در آتش غم سوختی اما نبرشتی