گنجور

 
صائب تبریزی

هر کس نکرده در گرو می کتاب را

نگرفته است از گل کاغذ گلاب را

دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن

هشدار خامسوز نسازی کباب را

شرمی بدار از جگر آتشین ما

تا چند چون گهر به گره بندی آب را؟

روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند

نور از زوال کم نشود آفتاب را

عمر دوباره مسئلت آنها که می کنند

گویا ندیده اند جهان خراب را

دست از هوا بشوی که ترک هوای پوچ

در یک نفس رساند به دریا حباب را

روی سیه به اشک ندامت شود سفید

باران برآورد ز سیاهی سحاب را

از خط ملاحت لب میگون او فزود

شور از نمک زیاده شود این شراب را

هر صبح و شام، غیرت آن حسن بی زوال

خون از شفق کند به جگر آفتاب را

بس نیست چشم نرم ترا پرده های خواب؟

کز مخمل دو خوابه کنی رخت خواب را

آرد برون چو تیر خدنگ از کمان سخت

امید خاکبوس نهال تو آب را

صائب کجا به ذره ما رحم می کند؟

گردون که خاکمال دهد آفتاب را