گنجور

 
صائب تبریزی

روی تو غنچه ساخت گل آفتاب را

در هم شکست کوکبه ماهتاب را

دوری مکن ز صحبت نیکان که می کند

گوهر عزیز در نظر خلق آب را

پروای رستخیز ندارند راستان

روز حساب، عید بود خودحساب را

بی عشق خون مرده بود دل به زیر پوست

از آتش است گریه خونین کباب را

روشندلان ز تیغ زبانند بی نیاز

حاجت به شمع نیست شب ماهتاب را

صورت پرست فیض ز معنی نمی برد

بلبل به جای گل نپرستد گلاب را

معنی شود ز نازکی لفظ، دلپذیر

در شیشه است جلوه دیگر شراب را

هر کس که از خسیس کند مردمی طمع

دارد توقع از گل کاغذ گلاب را

صائب ز مد عمر اقامت طمع مدار

آرام نیست جلوه موج سراب را