گنجور

 
صائب تبریزی

مکن تقصیر در افسوس تا جان در بدن داری

که بهر لب گزیدن سی محرک در دهن داری

جهان از تنگ خلقی بر تو زندانی است پروحشت

وگرنه یوسفستان است اگر خلق حسن داری

به غربت گر شوی قانع، گل بی خار می گردد

همان خاری که در پیراهن از شوق وطن داری

مهیا باش زخم گاز را در پرده شبها

زبان آتشین چون شمع تا در انجمن داری

بپوشان از دو عالم دیده و مستانه راهی شو

اگر امید افتادن در آن چاه ذقن داری

مهیا باش صائب زخم چندین خار بی گل را

گل بی خاری از دوران اگر در پیرهن داری

 
 
 
اوحدی

ترا می‌زیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری

که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری

چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره

نمی‌رنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری

دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر

[...]

حیدر شیرازی

الا ای سرو نسرین بر! که سنبل بر سمن داری

خطا در طره ی پرچین، حبش گرد ختن داری

ز برگ گل به رنج آیی چرا گل در سمن پوشی

ازین به جامه دربر کن که بس نازک بدن داری

می از لعل تو می نوشم که در مستی شکر بخشی

[...]

میلی

همانا در میان با غیر، حرف قتل من داری

که سویم گوشه چشمی دراثنای سخن داری

چه بد کردم که واگردانمش، من کیستم باری

که از کین هر زمان اندیشه‌ای با جان من داری

به یکبار از درون آزردگان خار در بستر

[...]

طغرای مشهدی

دهان غنچه، روی گل، جبین نسترن داری

گلستانی ست رخسارت، چه پروای چمن داری

به گردت چون نگردد فوج مرغان خزان دیده؟

که رنگین نوبهاری در حصار پیرهن داری

آشفتهٔ شیرازی

چه پیمان است و بدعهدی که ای پیمان شکن داری

که در هر خانه جا یکشب چو شمع انجمن داری

زبدعهدی بعهدت نه منم غلطان بخاک و خون

که چون من صد هزاران عاشق خونین کفن داری

در بیت الحزن بگشوده یعقوب از پس عمری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه