گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

بهار شد که ببندند در گلستان را

شکوفه پنبه شود گوش باغبانان را

هزار بار فزون شمع آسیا کرده است

غبار خاطر من آفتاب تابان را

حباب نیست، که از شرم لعل سیرابش

عرق به جبهه نشسته است آب حیوان را

ز ماهتاب بناگوش یار می آید

که شیر مست کند ریگ این بیابان را

صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد

عبث به جود ستایش کنند نیسان را

چه ساده ام که به دست تهی طمع دارم

که پر ز بوسه کنم چاه آن زنخدان را

ز جرم عشق نهان داشتن پشیمانم

نمک چشیده و دزدیده ام نمکدان را

بهشت سرمه ازین خاک می برد صائب

به مصر و شام چه نسبت بود صفاهان را؟