گنجور

 
صائب تبریزی

بهار شد که ببندند در گلستان را

شکوفه پنبه شود گوش باغبانان را

هزار بار فزون شمع آسیا کرده است

غبار خاطر من آفتاب تابان را

حباب نیست، که از شرم لعل سیرابش

عرق به جبهه نشسته است آب حیوان را

ز ماهتاب بناگوش یار می آید

که شیر مست کند ریگ این بیابان را

صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد

عبث به جود ستایش کنند نیسان را

چه ساده ام که به دست تهی طمع دارم

که پر ز بوسه کنم چاه آن زنخدان را

ز جرم عشق نهان داشتن پشیمانم

نمک چشیده و دزدیده ام نمکدان را

بهشت سرمه ازین خاک می برد صائب

به مصر و شام چه نسبت بود صفاهان را؟

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۳۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

به نام نیک تو خواجه فریفته نشوم

که نام نیک تو دام است و زرق مر نان را

کسی که دام کند نام نیک از پی نان

یقین بدان تو که دام است نانْش مر جان را

ناصرخسرو

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد

[...]

امیر معزی

شریف خاطر مسعود سعد سلمان را

مسخرست سخن چون پری سلیمان را

نسیج وحده که نو حُلّه‌ای دهد هر روز

زکارگاه سخن بارگاه سلطان را

ز شادی ادب و عقل او به دار سلام

[...]

ادیب صابر

لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را

رخ تو طیره کند اختر درفشان را

به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را

به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را

به جان تو که پرستیدن تو کیش من است

[...]

اثیر اخسیکتی

چه خرمی است که امروز نیست زنگان را

چه فرخی است کزو بهره نیست کیهان را

بهار و کام طرب تازه می کند دل را

ضیاء انس و فرح زقه میدهد جان را

بدشت جلوه گری عرضه داد بار دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه