گنجور

 
صائب تبریزی

سرد شد دست و دعا صبح به یک خندیدن

روح را گرم کند خنده به دل دزدیدن

خاطر جمع و پریشان نظری هیهات است

شانه زلف حواس است پریشان دیدن

دیدن بحر به پوشیدن چشمی بندست

چشم هر چند ز دریا نتوان پوشیدن

رزق هر چند که چون سیل بهاران آید

آسیا را نشود سنگ ره نالیدن

پوست پوشیده به جولانگه لیلی رفتم

در ره عشق ز مجنون نتوان لنگیدن

صائب از پیچ و خم زلف سخن مویی شد

اینقدر نیز نباید به سخن پیچیدن