گنجور

 
صائب تبریزی

سرد شد دست و دعا صبح به یک خندیدن

روح را گرم کند خنده به دل دزدیدن

خاطر جمع و پریشان نظری هیهات است

شانه زلف حواس است پریشان دیدن

دیدن بحر به پوشیدن چشمی بندست

چشم هر چند ز دریا نتوان پوشیدن

رزق هر چند که چون سیل بهاران آید

آسیا را نشود سنگ ره نالیدن

پوست پوشیده به جولانگه لیلی رفتم

در ره عشق ز مجنون نتوان لنگیدن

صائب از پیچ و خم زلف سخن مویی شد

اینقدر نیز نباید به سخن پیچیدن

 
 
 
مولانا

هر که را گشت سر از غایت برگردیدن

ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن

هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد

بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن

هر کی صفرا شودش غالب از شیرینی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
صائب تبریزی

نرسد هیچ کمالی به سخن سنجیدن

که سخن را صله ای نیست به از فهمیدن

می خلد بیشتر از شیون ماتم در دل

سخن آهسته نگفتن، به صدا خندیدن

لب خاموش مرا بر سر حرف آوردن

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

غم همسایه خود خور که از آزادگیست

بر سر سایه خود بید صفت لرزیدن

شاه کامی کندت خانه دل زیر و زبر

خانه غنچه خرابست ز یک خندیدن

هرگز از سنگ جفا کم نشود شورش عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه