گنجور

 
صائب تبریزی

نیست جز لخت جگر چیزی دگر بر خوان من

از پشیمانی دل خود می خورد مهمان من

در مصیبت خانه ام گرد تعلق فرش نیست

سیل خجلت می برد از خانه ویران من

از تنور خاک، نان من فطیر آمد برون

از تنور آسمان تا چون برآید نان من

قطع پیوند تعلق کرده ام زین خاکدان

داغ دارد خار را کوتاهی دامان من

می کند با آستین جوهر ز روی تیغ پاک

آن که می چیند به دامن اشک از مژگان من

گریه من بحر را در حقه گرداب کرد

کیست مرجان تا زند سرپنجه با مژگان من؟

از تنور هر حبابی سر کشد طوفان نوح

چون به دریا رو نهد چشم محیط افشان من

نکهت زلف تو راه شش جهت را بسته است

از کدامین ره به هوش آید دل حیران من؟

در سر شوریده من عقل شد سودای عشق

دیو یوسف می شود در پله میزان من

صائب از بس شور معنی هر طرف انگیخته است

یادی از دیوان محشر می دهد دیوان من