گنجور

 
صائب تبریزی

سر نمی پیچد ز اشک لاله گون مژگان من

پنجه با دریای آتش می زند مرجان من

سینه ای چون صبح می خواهد قبول داغ عشق

در زمین پاک ریزد تخم را دهقان من

تا شدم قانع ز نعمت ها به درد و داغ عشق

گرم چون خورشید تابان است دایم نان من

می شود هر روز بند غفلت من بیشتر

دانه زنجیر در خاک است در زندان من

گرچه از لب تشنگی یک مشت خاکستر شدم

تازه رو دارد سفال خاک را ریحان من

می دهد از سنبلستان ریاض خلد یاد

از سیه مستان معنی صفحه دیوان من

تازه رو بر می خورم با هر که خونم می خورد

نیشتر را گل به دامان می کند شریان من

اختیار گریه بی اختیارم داده اند

غیر مژگان یک سر مو نیست در فرمان من

حلقه بیرون در کام از نظربازی گرفت

تا به کی محروم باشد دیده حیران من؟

این جواب آن غزل صائب که گوید مولوی

چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من

بس که ترسیده است چشمم صائب از رخسار او

برنمی آید نگه از سایه مژگان من