گنجور

 
صائب تبریزی

آه می دزدد نفس در سینه افگار من

غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من

پرده گنج است ویرانی، که تا محشر مباد

سایه افتادگی کم از سر دیوار من!

بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشید

چند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟

با دم جان پرور شمشیر عادت کرده است

از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من

آسیا را دانه جان سخت من دندان شکست

آسمان بیهوده می کوشد پی آزار من

گرچه از مژگان کلکم آب حیوان می چکد

می توان گرد کسادی رفت از بازار من

هیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود

قطره می زد در رکاب سیل دایم خار من

صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است

رشته تسبیح در تاب است از زنار من