گنجور

 
صائب تبریزی

از جام بیخودی کرد ساقی خداپرستم

بودم ز بت پرستان تا از خودی نرستم

راهی که راهزن زد یک چند امن باشد

ایمن شدم ز شیطان تا توبه را شکستم

ساقی و باده من از سینه جوش می زد

روزی که بود مطرب از نغمه الستم

زان دم که عشق او بست از نیستی میانم

ز نار تازه ای شد احرام هر چه بستم

با دست در کف تن تا در خمار باشم

دارم تمام عالم روزی که نیم مستم

از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات

مستی و هوشیاری سازد بلند و پستم؟

از صحبت گرانان در زیر سنگ بودم

جز گوشه دل خود در هر کجا نشستم

از نوخطان گسستم سررشته محبت

زان دم که صائب آمد زلف سخن به دستم

 
 
 
مولانا

گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم

گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم

با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم

اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم

خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
قاسم انوار

دوش آن مه دو هفته دستم گرفت، دستم

دستان نمودم، اما از عربده نجستم

گفتم بدو دویدم، گرد از رهش ندیدم

هرچند خود ندیدم در شور و غلغلستم

در عربده است عمری این عقل و عشق با هم

[...]

فروغی بسطامی

ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم

کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم

از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان

هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم

خورشید عارض او چون ذره برده تابم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه