گنجور

 
صائب تبریزی

ز رعشه رفته برون دست و پا ز فرمانم

فتاده است تزلزل به چار ارکانم

شده است نقد قیامت مرا ز پیریها

عصا صراط من و عینک است میزانم

اگر نه صبح قیامت بود سفیدی موی

چرا چو انجم از افلاک، ریخت دندانم

شده است موی سرم تا سفید از پیری

چو شمع صبح به نور حیات لرزانم

ز ضعف تن به زمین نقش بسته‌ام چو غبار

به دست و دوش نسیم صباست جولانم

نمی گزم لب نانی ز سست مغزیها

خمیر مایهٔ حسرت شده است دندانم

قرار نیست مرا همچو گوی بی سر و پا

اگر چه قامت چون تیر گشت چوگانم

دوام زندگی من نه از تنومندی است

ز ناتوانی بر لب نمی‌رسد جانم

زیاد مرگ همان غافله ز دل سیهی

شده است قامت خم گشته طاق نسیانم

به حرف و صوت سرآمد حیات من صائب

نهشت باد خزان برگی از گلستانم

 
 
 
مسعود سعد سلمان

هر آن جواهر کز روزگار بستانم

چرا دهم به خس و خار ار نه بستانم

به دست چپ بدهم آن گهر که در یک سال

بهای صد گهر از دست راست بستانم

چو تیر هر جا ناخوانده گر همی نروم

[...]

سوزنی سمرقندی

ز هر بدی که تو دانی هزار چندانم

مرا نداند از آن گونه کس که من دانم

به آشکار بدم در نهان ز بد بترم

خدای داند و من ز آشکار و پنهانم

تن من است چو سلطان معصیت‌فرمای

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

بعهدهای گذشته امین من آن بود

که شعر خوانم بر آنکه سیم بستانم

بقحط‌سالی افتادم از هنرمندان

که گر بیان کنم آنرا بشرح نتوانم

اگر بیابم آنرا که شعر دریابد

[...]

مولانا

خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم

به خواب دوش که را دیده‌ام نمی‌دانم

ز خوشدلی و طرب در جهان نمی‌گنجم

ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم

درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی

[...]

سعدی

یکی یهود و مسلمان نزاع می‌کردند

چنان که خنده گرفت از حدیث ایشانم

به طیره گفت مسلمان: گر این قبالهٔ من

درست نیست خدایا یهود میرانم

یهود گفت: به تورات می‌خورم سوگند!

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه