گنجور

 
صائب تبریزی

گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم

دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم

محرمی نیست در آفاق به محرومی من

عین دریایم و سرگشته تر از گردابم

شور من حق نمک بر همه دلها دارد

نیست ممکن که فراموش کنند احبابم

بس که آلوده عصیان شده ام، می ترسم

که درین گرد زمین گیر شود سیلابم

نبض من چون رگ سنگ است ز جستن ایمن

بس که سنگین شده ز افسانه غفلت خوابم

خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن

نیست چون ماهی لب بسته غم قلابم

برگ عیش است مرا باعث غفلت صائب

همچو نرگس برد ایام بهاران خوابم

 
 
 
خواجوی کرمانی

چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم

و آتش چهره نمودی و ببردی آبم

آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام

کاب سرچشمه ی حیوان نکند سیرابم

دوش هندوی تو در روی تو روشن می گفت

[...]

جهان ملک خاتون

به درد عشق تو درمان نیابم

ببرد از من به دستان هوش و تابم

ز دست غمزه غمّاز شوخت

برفت از دست باری خورد و خوابم

حدیث عشق رویت با طبیبان

[...]

ابن حسام خوسفی

زلف آشفته همی تابی و من می تابم

آتش چهره میفروز که من در تابم

شب خیال تو به بالین من آمد گفتم

آه کامد به سرم عمر و من اندر خوابم

ما درین بحر به کشتی تو یابیم نجات

[...]

صائب تبریزی

گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم

دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه