گنجور

 
جهان ملک خاتون

به درد عشق تو درمان نیابم

ببرد از من به دستان هوش و تابم

ز دست غمزه غمّاز شوخت

برفت از دست باری خورد و خوابم

حدیث عشق رویت با طبیبان

بگفتم خون دل گفتا جوابم

شراب از دیده آرم در فراقت

همیشه از جگر باشد کبابم

به چشم شوخ بردی دل ز دستم

چو زلف سرکشت در پیچ و تابم

ز تاب زلف تو شوریده حالم

ز چشم سرخوشت مست و خرابم

ورم پیوسته از غمزه زنی تیر

به جان تو که من رو برنتابم

نگردم از درت تا باشدم جان

نمای از لطف خود راهی صوابم

جهان گفتا ز درد روز هجران

ز دیده خون چکد چون اشک نابم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خواجوی کرمانی

چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم

و آتش چهره نمودی و ببردی آبم

آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام

کاب سرچشمه ی حیوان نکند سیرابم

دوش هندوی تو در روی تو روشن می گفت

[...]

ابن حسام خوسفی

زلف آشفته همی تابی و من می تابم

آتش چهره میفروز که من در تابم

شب خیال تو به بالین من آمد گفتم

آه کامد به سرم عمر و من اندر خوابم

ما درین بحر به کشتی تو یابیم نجات

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه