گنجور

 
صائب تبریزی

نه امروز ست سودای جنون را ریشه درجانم

به چوب گل ادب کردی معلم در دبستانم

عزیز مصرم اما در فرامشخانه چاهم

گل خورشیدم اما بر کنار طاق نسیانم

به گردخوان مردم چون مگس ناخوانده چون گردم؟

که من در خانه خود از حیا ناخوانده مهمانم

تمنای تنم چون به گرد خاطرم گردد؟

که چشم شور باد در جگرخوردن نمکدانم

ز من سنجیده وضع عالم و سنگ است رزق من

همانا من درین بازار پرآشوب میزانم

چنان محوم که اشک تلخ در چشمم نمی گردد

قیامت گر نمکدان بشکند در چشم حیرانم

لب افسوس اگر غافل به دندان آشنا سازم

دو چندان می برد مقراض قسمت از لب نانم

گلی گفتم به خواب از گلشن رخسار او چینم

پرید از چشم خواب از هایهوی عندلیبانم

نمی افتم چو اسکندر به دنبال خضر صائب

من آن خضرم که آب روی باشد آب حیوانم