گنجور

 
صائب تبریزی

به دامن می دود اشکم گریبان می درد هوشم

نمی دانم چه می گوید نسیم صبح در گوشم

هنوز از طعن خامی نیش می خوردم ز زنبوران

که بر می داشت از جا سقف این میخانه را جوشم

من آن بحر گهرخیزم بساط آفرینش را

که گوهر می شود سیماب اگر ریزند در گوشم

به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد

ز لطف ساقیان سجاده تزویر بر دوشم

از آن روزی که بر بالای او آغوش وا کردم

دگر نامد بهم چون قبله از خمیازه آغوشم

ز هوش خود در آزارم نوایی آرزو دارم

که نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشم

به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را

که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم

تو دست از خود نمایی بر مدارای خصم بیجوهر

که من در جوهر خود همچو آب تیغ خس پوشم

ز چشمش مستی دنباله داری قسمت من شد

که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم

کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم

که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم