گنجور

 
صائب تبریزی

نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتم

همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم

به ذوق ناله من آسمان مستانه می رقصد

جهان ماتم سرا گردد اگر من از نوا افتم

درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من

که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم

چو آتش صاف از قید علایق کرده ام خود را

نگیرد نقش پهلویم اگر بر بوریا افتم

خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها

نمی دانم کجا خیزم نمی دانم کجا افتم

نیفتم از صدا گر صد شکستم بر شکست آید

نیم چینی که از اندک شکستی از صدا افتم

عنان اختیار از دست چون برگ خزان دادم

چو برق وباد خاکم می دواند تا کجا افتم

ز من چون پرتو خورشید ناسازی نمی آید

اگر خاری به دامانم درآویزد ز پا افتم

تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان

عزیزم هر کجا چون سایه بال هما افتم

گشایش نیست در پیشانی تخم امید من

گره در کار آب افتد اگر در آسیا افتم

پی تحصیل روزی دست و پایی می زنم صائب

نمی روید زر از جیبم که چون گل برقفا افتم