گنجور

 
صائب تبریزی

روزگاری در رگ جان پیچ و تاب افکنده‌ایم

تا ز روی شاهد معنی نقاب افکنده‌ایم

هم‌خیالان را به همت دستگیری می‌کنیم

نیست از غفلت اگر خود را به خواب افکنده‌ایم

همره کاهل گرانی می‌برد از پای سعی

سیل را در ره مکرر از شتاب افکنده‌ایم

ما ز روشن گوهری از پله افتادگی

سر چو شبنم در کنار آفتاب افکنده‌ایم

از لب میگون او قانع به می گردیده‌ایم

مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده‌ایم

هیچ کس در خاکساری نیست چون ما خوش‌عنان

چشم پیش پای مردم چون رکاب افکنده‌ایم

بهر دیدارت نظر را شست‌و‌شویی می‌دهیم

بی‌تو گر چشمی به روی آفتاب افکنده‌ایم

عارفان دل ساده می‌سازند از نقش و نگار

ما نظر از دل‌سیاهی بر کتاب افکنده‌ایم