گنجور

 
صائب تبریزی

گفتگوی عشق را من در میان انداختم

طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم

نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود

این نمک من در خمیر خاکیان انداختم

داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر

این پریشان سیر را من بر نشان انداختم

روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت

این خس و خاشاک را من برکران انداختم

چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد

دانه من در آسیای آسمان انداختم

من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز

شورش عشق حقیقی در جهان انداختم

جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر

از سخن شوری که در اصفهان انداختم

 
 
 
نظیری نیشابوری

شکوه نقصان داشت فصلی از میان انداختم

نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم

از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود

هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم

تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد

[...]

طغرای مشهدی

شب خدنگ ناله ای بر آسمان انداختم

بی نشان تیری به آن تاریکدان انداختم

بس که گردیدم به شرح بینوایی مضطرب

آنچه اصل مدعا بود از میان انداختم

همچو شمع از سوزناکیهای حرف اشتیاق

[...]

طبیب اصفهانی

بی‌تو خود را بس که از تاب و توان انداختم

بار هستی بود بر دوشم گران، انداختم

هر نهالی از فغانم گشت نخل ماتمی

در گلستانی که طرح آشیان انداختم

رهروان عشق را داغ از سرشگ افتاده بود

[...]

آذر بیگدلی

در قفس خود را بیاد آشیان انداختم

ناله سر کردم که آتش در جهان انداختم

با کمال ناامیدی، حرف وصل یار را

آنقدر گفتم، که خود را در گمان انداختم

مطرب از فرهاد و مجنون، حرف عشقی میزند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه