گنجور

 
نظیری نیشابوری

شکوه نقصان داشت فصلی از میان انداختم

نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم

از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود

هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم

تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد

هر کجا ره شد نگون از کف عنان انداختم

راهبر دلال کالا بود و رهزن مشتری

در میان راه بار کاروان انداختم

ساخت نوعی جذبه کارم را که معلومم نشد

کی صنم از جیب و زنار از میان انداختم

ثابت اندازی ز صافی نظر شد ورنه من

بی پر و پیکان خدنگی بر نشان انداختم

طعم حنظل را به عادت راست کردم در مذاق

من که شکر را ز تلخی از دهان انداختم

شمع را گفتم: چرا منظور هر محفل شدی؟

گفت: از بالا نظر بر آستان انداختم

در پناه گریه و عجزم «نظیری » بعد ازین

جعبه خالی کرده بر دشمن کمان انداختم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode