گنجور

 
صائب تبریزی

نیست از عزلت غباری بر دل دیوانه‌ام

در بهاران از زمین سر بر نیارد دانه‌ام

بس که شد از گرد کلفت دل‌نگران غمخانه‌ام

آیه رحمت شمارد سیل را ویرانه‌ام

می‌گشایم با تهیدستی گره از کار خلق

بر سر مردم ازان فرمانروا چون شانه‌ام

هرکجا هنگامه گرمی است می‌گردم سپند

در بهاران عندلیب و در خزان پروانه‌ام

سیل در ویرانی من بی‌گناه افتاده است

آب برمی‌آورد چون چشم از خود خانه‌ام

در مذاق من شراب تلخ آب زندگی است

شیشه چون خالی شد از می پر شد پیمانه‌ام

گرچه از گنج گهر کردم جهان را بی‌نیاز

نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه‌ام

گر نشوید ابر صائب نامه اعمال من

می‌کند پاک از گناهان گریه مستانه‌ام