گنجور

 
صائب تبریزی

مدتی چون غنچه در خون جگر پیچیده‌ام

تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده‌ام

از سر هر خار صد زخم نمایان خورده‌ام

تا چو شبنم روشناس این چمن گردیده‌ام

خضر دارد داغ‌ها بر دل ز استغنای من

روی آب زندگی را بر زمین مالیده‌ام

شعلهٔ بی‌مایه‌ام با خار و خس در دار و گیر

خورده‌ام صد زخم تا یک پیرهن بالیده‌ام

از سر غیرت سپند آتش خود گشته‌ام

پیش اغیار از جفای او اگر نالیده‌ام

زود بر فتراک می‌بندد سر خورشید را

شهسواری را که من در خانهٔ زین دیده‌ام

پر برآورده است از درد طلب سنگ نشان

از گران‌جانی همان من بر زمین چسبیده‌ام

می‌کند تیغ زبان شعله را دندانه‌دار

جامهٔ فتحی که من از بوریا پوشیده‌ام

تا چو می صائب کلامم پخته و رنگین شده است

در حریم سینهٔ خُم سال‌ها جوشیده‌ام