گنجور

 
صائب تبریزی

جان تازه می شود ز نسیم بهار عشق

از یک سرست جوش گل وخار خار عشق

در شوره زار عقل به درمان گیاه نیست

پیوسته سرخ روی بود لاله زار عشق

خاری است خار عشق که در پای چون خلید

نتوان کشید پا دگر از رهگذار عشق

از جان مگو که در گرو نقش اول است

سرمایه دوکون به دارالقمار عشق

رحمی به بال کاغذی خود کن ای خرد

خود را مزن برآتش بی زینهار عشق

عشقی که بی شمار نباشد بلای او

پیش بلاکشان نبود در شمار عشق

دایم به زیر دار فنا ایستاده ایم

بیرون نمی رویم ز دارالقرار عشق

اینجا مدار کارگزاری به همت است

از بحر آتشین گذرد نی سوار عشق

تکلیف بار عشق دوتا کردچرخ را

من کیستم که خم نشوم زیر بار عشق؟

صائب هزار مرتبه کردیم امتحان

با هیچ کار جمع نگردید کار عشق

 
 
 
جامی

ای خرم از هوای رخت نوبهار عشق

در هر دلی ز تازه گلت خار خار عشق

هر چند سرخوشی ز می حسن یاد کن

ما را که جان رسید به لب در خمار عشق

محمل همین به سینه ویران ما گشاد

[...]

فضولی

یارست فارغ از من و من بی قرار عشق

کار منست ناله و اینست کار عشق

نو عاشقم سزد که دل چاک من بود

اول گلی که می شکفد از بهار عشق

ای دل بیا که وامق و مجنون گذشته اند

[...]

فصیحی هروی

از خون کشتگان شکفد لاله‌زار عشق

باشد خزان عمر شهیدان بهار عشق

آه این چه آتش‌ست که از ذوق سوختن

روید چو خار خشک گل از مرغزار عشق

از عشق جان لبالب و شوق گرسنه چشم

[...]

سعیدا

بیرون ز عقل هاست در این جا شمار عشق

پیداست کار عقل و هویداست کار عشق

صد جا شکسته ام سر خم گردن سبو

نشکست یک نفس ز سر من خمار عشق

رد می کند نخست و دگر می کند قبول

[...]

وحدت کرمانشاهی

کردیم عاقبت وطن اندر دیار عشق

خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق

مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است

زیرا که درد سر نرساند خمار عشق

سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه